چیزی از همیشه ی اکنون
شعر تازه ای از م. فلکی چیزی از اندام ِ سحر با من است وقتی که سایهای دنیا را پس میزند چیزی از حواس ِ راه با من است وقتی که مهاجری در جادوی بیگانگی زبان اشیا را نمیفهمد چیزی از آوای دانستگی در من است وقتی که...
Read Moreشعر تازه ای از م. فلکی چیزی از اندام ِ سحر با من است وقتی که سایهای دنیا را پس میزند چیزی از حواس ِ راه با من است وقتی که مهاجری در جادوی بیگانگی زبان اشیا را نمیفهمد چیزی از آوای دانستگی در من است وقتی که...
Read Moreاز خود فاصله میگیرم شکل ِ زمان را در تقویم ِ صدا میجویم دیواری خسته که درنگ ِ دراز ِ خاکستر است راه بر هندسهی خوابهایم میبندد. بسته نمیشد اگر راه زرتشت را در حادثهی تردید میزاییدم زرتشتی که درخت ِ حیرت بود و رؤیای کائنات...
Read More